جامعه دختران ایرانی، به سمت بالارفتن سن میل می کند. تعداد دختران مجرد با سن بالا، بین ۴ تا ۶ میلیون نفر برآورد میشوند.جمعیتی که در اصطلاح عام، از آنان به نام پیر دخترها یاد میشود.
آنچه در ذیل این یادداشت ملاحظه خواهید کرد تجربیات تلخ بسیاری از دختران جامعه ماست که یک نفر از آنان شهامت بازگو نمودن آن را به خویش داده است بلکه پندی برای دختران امروز و فردای جامعهاش گردد.
چند روز است که وارد ۵۳ سالگی شده ام، اما هنوز مجردی را تجربه می کنم. هرگز فکر نمیکردم که روزی به این سن برسم و همچنان در حال و هوای مجردی سیر کنم. نه اینکه زشت بودم و یا موقعیت اجتماعی نداشتم بلکه در جوانی دچار وسواس انتخاب همسر شدم.
شاید اگر در فامیل وضعیت مجردی من را جستجو کنید از من به عنوان دختری یاد می کنند که منتظر مردی با اسب سفید بود. شاید حداقل ۴ خواستگار من از خود فامیل بود که دست رد به سینه شان زدم و هنوزهم که هنوزه مورد سرزنش بزرگان فامیل و برادرها و خواهرخود هستم.
اولین خواستگارم در سن ۱۹ سالگی درست بعد از گرفتن دیپلم وآماده شدنم برای کنکور برایم آمد. او پسر عمویم بود و کارمند یک داروخانه، با درآمد متوسطی بود. خانواده و خود وی به من بسیار ابراز علاقه می کردند. اما بزرگترین مشکلی که در ازدواج با او میدیدم فاصله سنی مان بود. من و او تنها ۵ ماه فاصله سنی داشتیم و احساس می کردم او نمیتواند مرا درک کند. از نظر من او خیلی بچه بود و رفتارهای بچه گانه داشت. بنابراین نتوانستم به او به عنوان یک همسر که تکیه گاهم باشد نگاه کنم. اینگونه بود که اولین خواستگار خود را با این عقیده رد کردم و تا مدتها به همین دلیل از خانواده عمویم فاصله گرفتم. در سن ۱۹ سالگی تقریبا ۶ تا ۷ خواستگار داشتم که هر کدام را به دلیلی که از نظر خودم موجه بود رد کردم.
در آن سالها فکر می کردم دوست ندارم زندگی اطرافیانم را تجربه کنم. مثلا مثل خواهرم که ۱۷ سالگی ازدواج کرد و در کمتر از ۶ سال صاحب ۴ فرزند شد و لذتی از زندگی نبرد. بنابراین تصمیم گرفتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. در این میانه اگر یک خواستگار خوب هم داشتم از دست ندهم. اینگونه بود که درس میخواندم و کمتر به مسائل اطرافم توجه داشتم. بعد از مدتی هم معلم شدم و کارم برایم از هر چیز ارجح تر بود. دیگر به سن ۲۵ سالگی رسیده بودم و خود را در اوج جوانی می دیدم. در آن سالها هم تعداد زیادی خواستگار داشتم اما موقعیت اجتماعی به من اجازه نمیداد که بخواهم همسری پایین تر از سطح خود داشته باشم. بنابراین هر خواستگاری که سطح سواد و موقعیت اجتماعی اش کمتر از من بود حتما رد میشد.
تا قبل از سن ۳۰ سالگی حداقل دو ماهی یکبار حضور خواستگار در خانه را تجربه میکردم. اما بعد از آن از این کار هم خجالت کشیدم و به مادرم گفتم : از این به بعد تا کسی به دلم نشیند واطلاعات کافی درباره اش را نداشته باشم به خانه راه نمیدهم. و با این توجیه که مگر اینجا نمایشگاه است که هر کسی بیاید و من را نگاه کند و برود تا تصمیم بگیرد.
از این به بعد حضور خواستگاران درخانه مان بسیار کمرنگ شده بود. سن من هم بالا رفته بود و هرگزحاضر نبودم ریسک کنم. چرا که معتقد بودم تا قبل از ۳۰ سالگی ممکن است که زندگی سخت را تحمل کرد اما بعد از این سال دیگر باید زندگی خوبی را داشت و حتما باید دارایی مرد در شان تو باشد. چرا که بزرگترها می گفتند “هر چه نشینی بر تخت نشینی” یعنی هر چه قدر صبر کنی و دیرتر ازدواج کنی خواستگاران بهتری برای تو خواهد آمد. پس بنابراین دیگر کسی که خانه و ماشین نداشتند نمیتوانستند گزینه خوبی برای ازدواج باشند. چرا که تجربه مستاجری و با خط اتوبوس سیر کردن را در خود نمیدیدم.
پس از سن ۳۰ به بعد علاوه بر شغل و موقعیت اجتماعی، داشتن خانه و ماشین هم برایم مهم بود. اما خواستگارانم دیگر کمتر مجرد بودند و اکثرا یا همسرانشان را به دلیل بیماری و تصادف از دست داده بودند و یا اینکه از هم جدا شده بودند. هرگز حاضر نبودم زندگی با مردی که تجربه زندگی قبلی داشته را تجربه کنم. از نظرم آن ها هم مردود بودند. من در رویاهای خود به دنبال شهزاده زرین کمری با اسب سفید می گشتم و همه خواستگاران مجرد خود را رد کرده بودم. حالا باید به چنین مردی جواب مثبت میدادم. آیا با این کار مورد تمسخر دوست و فامیل قرار نمی گرفتم. اینگونه بود که کمکم به سن ۴۰ سالگی رسیدم. خواستگارانم خیلی کم شده بودند تقریبا هر ۶ ماهی یک بار خواستگار از راه دور را تجربه می کردم.با این تفاوت که دیگر زندگی متاهلی را تجربه کرده بودند و بچه هم داشتند. تفاوت آنها با هم در تعداد بچهها بود و این موضوع برایم بسیار آزار دهنده بود. دیگر از حال و هوای سن کمام درآمده بودم. فشار خانواده هر روز بیشتر میشد و تعداد خواستگاران بسیار کم.
آخرین مورد خواستگارم را هرگز فراموش نمیکنم که دو شبانه روز گریه میکردم. پیر مرد ۶۵ ساله ای که صاحب داماد و عروس و نوه بوداز من خواستگاری کرد و به من قول داد که برای من شوهر مناسبی باشد و هر چه لب تر کنم برایم فراهم کند. اینجا بود که تمام غرورم شکسته شد و فهمیدم چطور جوانی خود را فدای غرور و خواستههای بی خودم کردم. این جا بود که فهمیدم چقدر فرصتهای خوبی را از دست دادهام و خبر نداشتم. چرا خواستگار خلبانم که فقط خانه نداشت رد کردم؟ مگر همکارم که تمام صفات خوب یک مرد در او جمع شده بود فقط به خاطر فاصله سنی یکی دو ساله از دست داده بودم… سنم به ۴۵ رسیده بود و دیگر تصمیم گرفتم کمی عاقلانه تر فکر کنم. شاید بگویم دیگر به مردانی که تجربه زندگی متاهلی را داشتند و به گونهای همسر خود را از دست داده بودند راضی شده بودم. اما کمتر کسی بود که همسرش را از دست داده باشد و بچه نداشته باشد و اگر هم بود چهره دلنشینی نداشت. از هر چه میگذشتم؛ از چهره نمیتوانستم بگذرم. واقعا تحمل چهره زشت را نداشتم.
یکی دو مورد دیگر هم خواستگاری داشتم که مجرد بودند اما حال و هوای خارج از کشور در سر داشتند و هضم این موضوع برایم سخت بود. تجربه زندگی خارج از ایران و به دور از خانواده برایم سنگین بود. امروز که سن ۵۳ سالگی را تجربه می کنم حس همسر شدن و از همه مهمتر حس مادر شدن را از دست دادهام. نمیگویم زندگی من جهنم است نه بالاخره موقعیت اجتماعی بالایی دارم و درآمد خوبی هم دارم اما هرگز نتوانستم حتی تجربههای مادرانه خواهری را که مسخره می کردم را تجربه کنم. امروز خواهرم با نوههایش سرگرم است و من هنوز اندر خم یک کوچهام. هنوز هم وقتی درجمع زنان فامیل و همسایه قرار می گیرم سراغ از اینکه خواستگار برایت نیامده و یا ازدواج نکردهای میگیرند. در حالی که من باید الان بازی با نوههایم را تجربه میکردم نه اینکه هنوز مردم برای من دنبال شوهر باشند. امروز با این که جوان ماندهام وبه قول خیلیها سن و سالَم به من نمیخورد اما از درون خالی هستم و با خودم سوالهای زیادی دارم. سوالی که پاسخ آن جز کبر و غرور و توهم … نیست
نظرات